17


هیچ وقت تو زندگی هدف یا فکرم این نبوده که کسی را برنجانم یا دلی را ناراحت کنم. 


قدیمترها که وبلاگ می نوشتم به این فکر میکردم که درسهای زندگی را بفهمم. درسهایی که با تجربه، با نگاه کردن می آموزم، بنویسم و شاید برای بچه هایم بگذارم.

یکی از تلخ ترین درسهایی که زندگی بهم داده این است که حتی اگر یک سفره سراسری بیندازند و همه چیز در آن مساوی و در دسترس باشد و همه آدمها از فقیر و غنی و سیر و گرسنه و دارا و ندار سر آن سفره بنشینند بازهم داراها سیرتر و ندارها کمتر سیر میشوند. (اگر نگویم گرسنه تر.) 

این را چطور فهمیدم؟ در دوستی با خانم "ج". (اسمش این نیست ها. همینطوری نوشتم ج که بتوانم درباره ش حرف بزنم. می توانستم بگویم ف) 

ماجرا اینطور بود که ما اول دوست شدیم، بعد همکار. یعنی او مدیر داخلی موسسه بود و من یکی از کارکنان. روز و شبی نبود که با هم حرف نزنیم و فکرهایمان را با هم مبادله نکنیم. ایده ای نبود که به ذهنم برسد و به او نگویم. کاری نبود که بتوانم انجام بدهم و ندهم. شروع کار برای او هم سخت بود و فکر کردم حالا وقتش است که خوبیهایش را تلافی کنم که قبل از آن خوب حمایتم کرده بود. آره دوست خیلی خوبی بود. خیلی خوب.

واقعیتی است که هیچ وقت در دسته داراها نبودم. از اینکه به رویم بیاورند ناراحت نمیشوم.  برای آدم بی دوستی مثل من، خانم ج شد هم مدیر و هم مشاور. هم دوست هم خواهر بزرگتر. هم همراز و محرم اسرار. و بدتر از همه اینکه تنها. تنها دوست. تنها همفکر. تنها کسی که میفهمد چه فکر میکنی و چه میگویی. تنها کسی که گوش میدهد. تنها کسی که اهمیت میدهد. 

  ‏ آخ اگر یک نفر چنین جایی تو زندگی آدم پیدا کند. 

  ‏(لذتی بالاتر از این هست که کسی حرف آدم را بفهمد؟ نیست.)

   وقتی که از آن مجموعه بیرون آمدم و خوب نگاه کردم، فکر کردم که چه بود و چه شد؟ 

   ‏او تنها دوست و تنها چیزهای دیگر من بود. 

   ‏و من کی بودم؟ یک نفر از همه کسانی که توی آن مجموعه کار میکردند. یک نفر از دویست و چند نفری که عضو گروه تلگرامی بودند. یک نفر از هزار نفری که ایده ها و فکرهایشان را با خانم ج به اشتراک میگذارند.

   ‏فقط یکی از آن همه. که جایگزین کردنش کاری نداشت. و کپی کردنش که از آن هم ساده تر بود. این کاری بود که او کرد. 

   ‏وقتی که بیرون آمدم، تمام محصولات فکر من، مال او هم بود. می توانست استفاده کند. چون مدیر بود. اما چی برای من بود؟ تجربه کارگری که همیشه باید یک مدیر بالاسرش باشد تا اساسا به درد بخورد. مثل واگن قطاری که بی لوکوموتیو، حتی واگن بودنش هم بالفعل نمیشود. حتی فکرهای خودم، مال خودم نبود. ببین، ندارتر شدم.

   ‏او مدیر بود و من یک کارگر ساده. گیرم کمی خوشفکرتر و خلاقتر. توی دنیای ارتباطات اینترنتی همه چیز از همه جا گیر می آید. خلاقیت و فکر و ایده و دوست و همکار و همه چی. همه چی به معنای واقعی کلمه.

   ‏ تو اگر ده تا دوست داشته باشی، پیدا کردن یازدهمی آسان است. اگر صد تا دوست داشته باشی، آدم ها ده تا ده تا، خودشان می آیند که باهات دوست بشوند و اگر ده تا ده تا هم بروند ککت نمیگزد. 

   ‏اینجوری است که "یکی از همه" با "فقط یکی" خیلی فرق دارد. 

   برای یک دوست همفکر و همدل و همصحبت بودن خیلی مهم است. برای یک مدیر این چیزها مهم نیست. فکر نداشتن و بله چشم گو بودن مهم است.

   ‏مدیریت، تنها دوستم را قورت داد. 

   ‏و انگار شاید از اول هم دوست نبود. 

   ‏نمیدانم. معنی چیزهایی مثل دوستی و مهربانی را برایم خراب کرد. نامهربانی توی زندگیم کم ندیده بودم. اما معنای مهربانی را هیچ کس نتوانسته بود خراب کند. کاری که خانم ج توانست بکند.


سابقه یک سال چتهای تلگرامی را با یک حرکت پاک کردم. دیگر هم بهش پیام ندادم. سخت نبود. 

مغز آدم میفهمد که دیگر نباید به خانم ج پیام بدهد. اما نمیفهمد که نباید باهاش حرف بزند. مثل خونریزی از جای قطع شده یک دست یا پای آدم، حرف ها گلایه ها درد دل ها حتی ایده های جدید برای کاری که نیست و جایگاهی که نداری. 


چند تا یادداشت توی گوشیم خطاب به خانم ج است؟ چند بار از این ماجرا تو وبلاگ نوشته ام و با بهانه های مختلف یادش کرده ام؟ و از زاویه های مختلف بهش نگاه کرده ام؟ 

 جایش درد میکند. گیرم حالا خیلی کمتر. خیلی کمتر.

 ‏اما هیچ وقت یادم نمیرود که من فقط یک کارگر ساده بودم. گیرم کمی خوشفکرتر. 


نمیخواهم کارگر ساده باشم. 

نمیخواهم زیردست کسی باشم. 

توی خانه امن است. خانم خانهء خودم ام. اما بیرون نمیروم مگر اینکه اختیاردار کار خودم باشم. و برای این باید سوادش را داشته باشم. 

باید خودم بدانم و خودم بلد باشم و خودم بفهمم. 


همه اینها را گفتم که بگویم مجبورم درس بخوانم کنکور بدهم و دانشگاه بروم تا بتوانم تازه اولین پله را برای انجام دادن کاری که دلم میخواهد بالا بروم. 

شاید خیلی طول بکشد، شاید هیچ وقت به آرزویم نرسم، اما تا هروقت که بشود و با وجود همه گیر و گرفتهای زندگی، ارزش دارد که این راه را بروم که درست است. حتی اگر به آخرش نرسم تا هر جا که برسم غنیمت است.

  

ببین؛ نمی توانم بفهمم از چه چیزی ناراحتی. ولی نمیخواستم اینطور بشود. 

موفق باشید 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها