دیروز وقتی زیر آفتاب داغ ظهر بعد از مدتها راه میرفتم مدام توی ذهنم پست جدید می نوشتم: خوشحالم. خوشحالم. خوشحالم که تمام شد حتی اگر رتبه ای که لازم است نگیرم و حتی اگر دانشگاه قبول نشوم. حدود نه ماه تلاش کردم افتان و خیزان درس خواندم و با وجود همه کوتاهی ها و وقت تلف کنی ها، از تلاشم راضیم. که قبلا حتی همینقدر هم نبودم. 

کنکور تمام شد و این مهمترین اتفاق دیروز بود که امیدوارم مقدمه اتفاق های بهتری باشد. حالا می توانم کتابهای درسی را جمع کنم و نفس راحتی بکشم و به "زندگی" برسم. 

یک لیست بنویسم از برنامه های عقب افتاده، وعده های عمل نشده، لباس های نیمه دوخته و کاردستیهای نیمه کاره، نوبتهای پزشکی و دندانپزشکی برای خودم و بچه ها، کلاسهای تابستانه برای دخترک و شاید خودم، یک خانه تکانی اساسی و اگر بتوانم بیرون ریختن وسایل غیر ضروری جا تنگ کن و نظم دادن به فایلهای رایانه. برنامه ای برای خواندن کتابهای خوانده نشده توی کتابخانه و شاید هم برنامه ای برای دیدار دوستان قدیمی. بلکه از این احساس تنهایی کم بشود. 

برای رسیدن به همه اینها چیزی که لازم دارم استفاده از صبح هاست. صبح مثل همین الان. که بچه ها خوابند و ساعات پر برکت اند. 

چشم انتظار صبح یک روز پاییزی ام. مثل روزهای مدرسه، صبحی که جیغ چلچله ها، ابرهای خاکستری را خط خطی کند و شعاع های نور خورشید کم کم در گوشه آسمان بدرخشد. 

و سخت است مقاومت در برابر این رویا که آن روز صبح، با پای خودم به دانشگاه برگردم. از پل عابر پیاده روی اتوبان بگذرم، دوباره به دنیای پشت آن نرده های سبز و زرد برگردم. دوباره شور و شوق جوانی را احساس کنم. در راهروهای عزیز دانشکده علوم قدم بزنم و صدای تاپ تاپ قلبم را که زنده و روشن میشود احساس کنم. با نگاهم تمام در و دیوار و کلاسهایش را ببوسم. قلبم را در دانشکده علوم جابگذارم تا جوانی کند و بعد به دانشکده علوم انسانی بروم که نمیدانم چه چیز در آنجا منتظرم باشد. این رویای شیرین سه ماه آینده است. آیا بهش میرسم یا نه؟ نمیدانم. 

نمیدانم ولی میدانم اگر نشود چه خواهم کرد: تلاش دوباره. و از حالا تا سه ماه بعد برنامه ای برای انجام دادن دارم. و چه بهتر از این که سردرگم و رها شده و پریشان نیستم. 


خدایا شادی را برای ما بپسند و چشممان را روشن کن و ما را در انجام وظایفمان یاری کن. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها