کوچهء صبح



16

خسته شدم. حال اینکه یک ماه دیگه آزمون دارم و هیچ آماده نیستم. به هیچ کاری نمیرسم. انرژی ندارم و کمک میخوام. کمک مادی نه.
آخرین باری که دعا کردم و زود دعام مستجاب شد، وقتی بود که به یه نفر کمک کرده بودم و کارش رو راه انداخته بودم. گفت انشاءالله هر چی از خدا میخوای بهت بده. دلم شکسته بود اون روزا از خستگی و تنهایی. اون حرف رو که زد، من هم دعا کردم و خدا هم آنچه میخواستم داد. 

 حالا که من اینجا به کسی کمک نکردم که بهم بگه هر چی میخوای خدا بهت بده. اما شما که اینجا رو میخونین، می تونین دعام کنین تو این شبهای مبارک؟ سحرها یا دم افطار برای کسی دعا کنین که آرزوهاش خیلی خیلی بزرگتر از خودشه و تنهایی زورش نمیرسه. دعا کنین خدا بهم قوت بده دوام بیارم و هر چی صلاحه پیش روم بیاره. 
ممنونم.

17


هیچ وقت تو زندگی هدف یا فکرم این نبوده که کسی را برنجانم یا دلی را ناراحت کنم. 


قدیمترها که وبلاگ می نوشتم به این فکر میکردم که درسهای زندگی را بفهمم. درسهایی که با تجربه، با نگاه کردن می آموزم، بنویسم و شاید برای بچه هایم بگذارم.

یکی از تلخ ترین درسهایی که زندگی بهم داده این است که حتی اگر یک سفره سراسری بیندازند و همه چیز در آن مساوی و در دسترس باشد و همه آدمها از فقیر و غنی و سیر و گرسنه و دارا و ندار سر آن سفره بنشینند بازهم داراها سیرتر و ندارها کمتر سیر میشوند. (اگر نگویم گرسنه تر.) 

این را چطور فهمیدم؟ در دوستی با خانم "ج". (اسمش این نیست ها. همینطوری نوشتم ج که بتوانم درباره ش حرف بزنم. می توانستم بگویم ف) 

ماجرا اینطور بود که ما اول دوست شدیم، بعد همکار. یعنی او مدیر داخلی موسسه بود و من یکی از کارکنان. روز و شبی نبود که با هم حرف نزنیم و فکرهایمان را با هم مبادله نکنیم. ایده ای نبود که به ذهنم برسد و به او نگویم. کاری نبود که بتوانم انجام بدهم و ندهم. شروع کار برای او هم سخت بود و فکر کردم حالا وقتش است که خوبیهایش را تلافی کنم که قبل از آن خوب حمایتم کرده بود. آره دوست خیلی خوبی بود. خیلی خوب.

واقعیتی است که هیچ وقت در دسته داراها نبودم. از اینکه به رویم بیاورند ناراحت نمیشوم.  برای آدم بی دوستی مثل من، خانم ج شد هم مدیر و هم مشاور. هم دوست هم خواهر بزرگتر. هم همراز و محرم اسرار. و بدتر از همه اینکه تنها. تنها دوست. تنها همفکر. تنها کسی که میفهمد چه فکر میکنی و چه میگویی. تنها کسی که گوش میدهد. تنها کسی که اهمیت میدهد. 

  ‏ آخ اگر یک نفر چنین جایی تو زندگی آدم پیدا کند. 

  ‏(لذتی بالاتر از این هست که کسی حرف آدم را بفهمد؟ نیست.)

   وقتی که از آن مجموعه بیرون آمدم و خوب نگاه کردم، فکر کردم که چه بود و چه شد؟ 

   ‏او تنها دوست و تنها چیزهای دیگر من بود. 

   ‏و من کی بودم؟ یک نفر از همه کسانی که توی آن مجموعه کار میکردند. یک نفر از دویست و چند نفری که عضو گروه تلگرامی بودند. یک نفر از هزار نفری که ایده ها و فکرهایشان را با خانم ج به اشتراک میگذارند.

   ‏فقط یکی از آن همه. که جایگزین کردنش کاری نداشت. و کپی کردنش که از آن هم ساده تر بود. این کاری بود که او کرد. 

   ‏وقتی که بیرون آمدم، تمام محصولات فکر من، مال او هم بود. می توانست استفاده کند. چون مدیر بود. اما چی برای من بود؟ تجربه کارگری که همیشه باید یک مدیر بالاسرش باشد تا اساسا به درد بخورد. مثل واگن قطاری که بی لوکوموتیو، حتی واگن بودنش هم بالفعل نمیشود. حتی فکرهای خودم، مال خودم نبود. ببین، ندارتر شدم.

   ‏او مدیر بود و من یک کارگر ساده. گیرم کمی خوشفکرتر و خلاقتر. توی دنیای ارتباطات اینترنتی همه چیز از همه جا گیر می آید. خلاقیت و فکر و ایده و دوست و همکار و همه چی. همه چی به معنای واقعی کلمه.

   ‏ تو اگر ده تا دوست داشته باشی، پیدا کردن یازدهمی آسان است. اگر صد تا دوست داشته باشی، آدم ها ده تا ده تا، خودشان می آیند که باهات دوست بشوند و اگر ده تا ده تا هم بروند ککت نمیگزد. 

   ‏اینجوری است که "یکی از همه" با "فقط یکی" خیلی فرق دارد. 

   برای یک دوست همفکر و همدل و همصحبت بودن خیلی مهم است. برای یک مدیر این چیزها مهم نیست. فکر نداشتن و بله چشم گو بودن مهم است.

   ‏مدیریت، تنها دوستم را قورت داد. 

   ‏و انگار شاید از اول هم دوست نبود. 

   ‏نمیدانم. معنی چیزهایی مثل دوستی و مهربانی را برایم خراب کرد. نامهربانی توی زندگیم کم ندیده بودم. اما معنای مهربانی را هیچ کس نتوانسته بود خراب کند. کاری که خانم ج توانست بکند.


سابقه یک سال چتهای تلگرامی را با یک حرکت پاک کردم. دیگر هم بهش پیام ندادم. سخت نبود. 

مغز آدم میفهمد که دیگر نباید به خانم ج پیام بدهد. اما نمیفهمد که نباید باهاش حرف بزند. مثل خونریزی از جای قطع شده یک دست یا پای آدم، حرف ها گلایه ها درد دل ها حتی ایده های جدید برای کاری که نیست و جایگاهی که نداری. 


چند تا یادداشت توی گوشیم خطاب به خانم ج است؟ چند بار از این ماجرا تو وبلاگ نوشته ام و با بهانه های مختلف یادش کرده ام؟ و از زاویه های مختلف بهش نگاه کرده ام؟ 

 جایش درد میکند. گیرم حالا خیلی کمتر. خیلی کمتر.

 ‏اما هیچ وقت یادم نمیرود که من فقط یک کارگر ساده بودم. گیرم کمی خوشفکرتر. 


نمیخواهم کارگر ساده باشم. 

نمیخواهم زیردست کسی باشم. 

توی خانه امن است. خانم خانهء خودم ام. اما بیرون نمیروم مگر اینکه اختیاردار کار خودم باشم. و برای این باید سوادش را داشته باشم. 

باید خودم بدانم و خودم بلد باشم و خودم بفهمم. 


همه اینها را گفتم که بگویم مجبورم درس بخوانم کنکور بدهم و دانشگاه بروم تا بتوانم تازه اولین پله را برای انجام دادن کاری که دلم میخواهد بالا بروم. 

شاید خیلی طول بکشد، شاید هیچ وقت به آرزویم نرسم، اما تا هروقت که بشود و با وجود همه گیر و گرفتهای زندگی، ارزش دارد که این راه را بروم که درست است. حتی اگر به آخرش نرسم تا هر جا که برسم غنیمت است.

  

ببین؛ نمی توانم بفهمم از چه چیزی ناراحتی. ولی نمیخواستم اینطور بشود. 

موفق باشید 


بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.

 اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند. 

این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم. 

بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینطور بود، حالا رقیه هم. بخصوص در آغوش ما که تکیه گاهی برای نشستن دارد، آن قدر تقلا میکرد تا به هر شکلی شده عمودی نگهش داریم. حتی موقع خوابیدن هم، گاهی روی پایم می نشانم و همانطور نشسته تکانش میدهم و لالایی میخوانم تا گیج بشود بعد می خوابانمش.

 به همین شکل بچه ها قبل از اینکه واقعا بتوانند راه بروند اراده راه رفتن میکنند. قبل از اینکه از اینکه بتوانند چیزها را بگیرند، دستشان را برای گرفتن آنها دراز میکنند. قبل از اینکه بتوانند خودشان چیزی بخورند، برای گرفتن قاشق و برگرداندن ظرف غذا با من رقابت میکنند. حتی بعدها، قبل از اینکه به سن مدرسه برسند دوست دارند خواندن و نوشتن یادبگیرند. 

از بچه ها یاد بگیریم. نترسیم از اینکه بلد نباشیم یا نتوانیم. خواست و ارادهء ماست که ما را توانا میکند و برعکس این نیست. 


دیروز وقتی زیر آفتاب داغ ظهر بعد از مدتها راه میرفتم مدام توی ذهنم پست جدید می نوشتم: خوشحالم. خوشحالم. خوشحالم که تمام شد حتی اگر رتبه ای که لازم است نگیرم و حتی اگر دانشگاه قبول نشوم. حدود نه ماه تلاش کردم افتان و خیزان درس خواندم و با وجود همه کوتاهی ها و وقت تلف کنی ها، از تلاشم راضیم. که قبلا حتی همینقدر هم نبودم. 

کنکور تمام شد و این مهمترین اتفاق دیروز بود که امیدوارم مقدمه اتفاق های بهتری باشد. حالا می توانم کتابهای درسی را جمع کنم و نفس راحتی بکشم و به "زندگی" برسم. 

یک لیست بنویسم از برنامه های عقب افتاده، وعده های عمل نشده، لباس های نیمه دوخته و کاردستیهای نیمه کاره، نوبتهای پزشکی و دندانپزشکی برای خودم و بچه ها، کلاسهای تابستانه برای دخترک و شاید خودم، یک خانه تکانی اساسی و اگر بتوانم بیرون ریختن وسایل غیر ضروری جا تنگ کن و نظم دادن به فایلهای رایانه. برنامه ای برای خواندن کتابهای خوانده نشده توی کتابخانه و شاید هم برنامه ای برای دیدار دوستان قدیمی. بلکه از این احساس تنهایی کم بشود. 

برای رسیدن به همه اینها چیزی که لازم دارم استفاده از صبح هاست. صبح مثل همین الان. که بچه ها خوابند و ساعات پر برکت اند. 

چشم انتظار صبح یک روز پاییزی ام. مثل روزهای مدرسه، صبحی که جیغ چلچله ها، ابرهای خاکستری را خط خطی کند و شعاع های نور خورشید کم کم در گوشه آسمان بدرخشد. 

و سخت است مقاومت در برابر این رویا که آن روز صبح، با پای خودم به دانشگاه برگردم. از پل عابر پیاده روی اتوبان بگذرم، دوباره به دنیای پشت آن نرده های سبز و زرد برگردم. دوباره شور و شوق جوانی را احساس کنم. در راهروهای عزیز دانشکده علوم قدم بزنم و صدای تاپ تاپ قلبم را که زنده و روشن میشود احساس کنم. با نگاهم تمام در و دیوار و کلاسهایش را ببوسم. قلبم را در دانشکده علوم جابگذارم تا جوانی کند و بعد به دانشکده علوم انسانی بروم که نمیدانم چه چیز در آنجا منتظرم باشد. این رویای شیرین سه ماه آینده است. آیا بهش میرسم یا نه؟ نمیدانم. 

نمیدانم ولی میدانم اگر نشود چه خواهم کرد: تلاش دوباره. و از حالا تا سه ماه بعد برنامه ای برای انجام دادن دارم. و چه بهتر از این که سردرگم و رها شده و پریشان نیستم. 


خدایا شادی را برای ما بپسند و چشممان را روشن کن و ما را در انجام وظایفمان یاری کن. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها